سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قاصدک

یکی بود یکی نبود

توی فارس

بین کوها، یه دشتی بود

توی اون دشت که سرسبز و بزرگ و عالی بود

جای یک چیز قشنگی خالی بود

گل و گلدون و یه نهر

یا یه آبادی، یه شهر

 گر چه از اون قدیما

تخت جمشید بزرگ

برفراز دشت ما نشسه بود

ولی حتی اونم از خلوتی و بی همزبونی خسه بود

دلش از بارون و باد و بی کسی شکسه بود

توی سال سیزده- سیزده

یه دفه یه کارخونه

اومد و میون دشت پاک ما

یهو چار زانو نشست

درای صحبتو بست

یه سیگار آتیش زد و وسایلش رو چید رو خاک

 تخت جمشید به آقا کارخونه گفت:

سلام سلام

کارخونه

یه کامی از  سیگار پر دودش گرفت

دودو داد سمت هوا

از کجا تا بکجا

و با صدای تلخی گفت:

چه سلامی چه علیکی؟ من که اعصاب ندارم

بس که سیگار می کشم که روز و شب خواب ندارم

 تخت جمشید به آقا کارخونه گفت:

 برادرم! دشت ما مهربونه

من ازش می خواهم بهت پند بده

بعدشم یه ریز بهت چغندر قند بده

تو هم از تلخی سیگار و بی کاری در میای

می شینی چغندر قند می خوری

از پس دود و خماری بر میای

بعد از اون کارخونه هه

می نشست همش فقط چغندر قند می خورد

همیطو یه ریز و یکبند می خورد

 تا که بوی قند پیچید تو آسمون

شنیدن مردم خوب ومهربون

شوفرا مسافرا

همشون روستاییا عشایرا

اومدن دور و بر کارخونه هه حلقه زدن

تخت جمشید که از اون بالای کوه

به ماجرا نگا می کرد

دید که از همه طرف کارخونه ها

اومدن اونجا تو دشت صمیمی

آزمایش، یک و یک، پتروشیمی

جمعیت قطار قطار

می زدن هوار هوار

 تخت جمشید بزرگ

دید که اوضا داره بحرانی می شه

اینجوری هر چی که هس فانی می شه

ولی انگار دیگه فایده ای نداشت

همه جا آلوده بود

پر آشوب

پر دود...

تخت جمشید توی دود دم

نشست

(عبدالرضا قیصری - مرودشت)


نوشته شده در جمعه 91/12/25ساعت 5:18 عصر توسط خاله سارا نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ