هر انسانی حلقه ایست طلایی در زنجیر خیر و صلاح من. * زندگی یک آینه است و ما در دیگران بازتاب چهره ی خود را میبینیم. * اگر انسان به منشأ رزق و روزی خود توکل کامل را داشته باشد، صاحب برکاتی بیکران و پایان ناپذیر خواهد بود. * برای دشمن خود برکت بطلبید و او را خلع سلاح کنید. * تنها وظیفه ی انسان اینست که آرام بگیرد . بایستد و نجات خداوند را ببیند. خداوند برای شما جنگ خواهد کرد و شما خاموش باشید. * قانون طبیعت همواره حامی کسی است که بی باکانه ، منتها خردمندانه خرج می کند. * اگر انسان رهنمودهای به مصرف رساندن را نادیده بگیرد ، همان مقدار پول را به طرزی ناخوشایند خرج خواهد کرد یا از دست خواهد داد. * رنج برای پیشرفت آدمی ضروری نیست، رنج زاییده ی تخلف از قانون طبیعت است. سلام به همه ی دوستانی که به وبلاگ قاصدک سر می زنند. باید بگم به همه تون یه معذرت خواهی بدهکارم. این مدت از بس مطالب غمناک و نا امید کننده گذاشتم هم خودم افسرده تر شدم و هم دل دوستانی که مهمون این وبلاگ کوچیک می شدند می گرفت. چند روز قبل با یکی از دوستان دوران دبیرستانم یه دیدار کوتاه داشتم و اون که تلفنی از اوضاع آشفته ی من خبر داشت یه کتاب بهم امانت داد و این کتاب تأثیر خیلی خوبی توی روحیه ی خراب من داشت.واقعاَ که داشتن یه دوست خوب نعمت بزرگیه. من که الان دنیا رو زیباتر از قبل می بینم وظیفه ی خودم دونستم وبلاگ قاصدک رو هم به روز کنم و چند تا از جملات کتابی که خوندم رو برا دوستان عزیزی که همراه همیشگی این وبلاگ هستند بنویسم. اسم کتاب اینه: چهار اثر از فلورانس اسکاول شین عاشق شدم... إلهی لا تَکِلنی إلی نَفسی طَرفَة عَینٍ أبداً این داستان کهنه را گفتن چه سود است؟؟؟ دیگر نگو رفتن برایم باز زود است من از دروغ لیلی و مجنون گذشتم قدر تمام بیکسی هایم شکستم لیلای تو بهتر که با دردش بمیرد دور از دل مجنون نامردش بمیرد آن روزها شوق نگاهت در دلم بود ماندن کنارت آرزوی باطلم بود از شاخه سیبی را به نام عشق چیدی در چشم من شوق نگاهی تازه دیدی من را به جرم عاشقی دیوانه خواندی سوی خودت خواندی و از خود راندی دستت مرا در خاطراتم دار میزد مرگ مرا در کوچه های شب جار میزد....
بیماری احساس دارم...
روی تمام لحظه ها وسواس دارم
ازحرفهای عاشقانه میگریزم
میترسم آخر آبرویت را بریزم
حس میکنم یک روح سرگردان و پوچم
ایلی،اسیر سردی ومحتاج کوچم
درخانه میمانم تمام روز اما...
شبها به کوچه میزنم تب دار و تنها
آوازهایی را که بامن خوانده بودی
باخواندنش در خاطرم جا مانده بودی
هرشب به گوش ماه میرسانم دوباره
ازچشمهایت می چکدمشتی ستاره
اوشاهدرسوایی من بوده شاید
فکردل سودایی من بوده شاید
ای کاش امشب بر دلم باران ببارد
دل آرزوی بودنت را باز دارد
ای کاش میشد تا دوباره باز گردی
خوبی که چشمم را به دیدن باز کردی
همراه من بودی،ندیدم،کور بودم
پست و حقیر و کوچک و مغرور بودم
دستم میان دست هایت گرم میشداما...
اما دریغا قلب من بی شرم میشد
هرگز نفهمیدم بزرگ مهربانم
بعدازتو دیگر بی صداو ناتوانم
گفتی بمانم؟ بی تفاوت خنده کردم
آن شب خودم را در دلت بازنده کردم
دیدم که از بی چیزی من خسته بودی
آهسته بار رفتنت را بسته بودی
غربت درون چشمهایت داد میزد
درسینه ات اما دل فرهاد میزد
دیگر زحال عاشقی افتاده بودی
مشتاق رفتن در پناه جاده بودی
اما همان شب رفتنت خاکسترم کرد
تب کردم و درد غریبی پرپرم کرد
آن شب به جای خنده هایت گریه کردم
تا صبح با یاد صدایت گریه کردم
بعدازتو تازه التماست کرده بودم
ازلحظه رفتن برایت مرده بودم
دوریت آخر سر به راه و شاعرم کرد
درکوچه های سرد و خالی زائرم کرد
دنبال تومیگردم و تب دارم امشب
میسوزم از هجره تو میسوزم از تب
خوبم،ببین بیماری احساس دارم
روی تمام لحظه ها وسواس دارم
سرگیجه میگیرم از این احساس هایم
ازشعرخواندن بازمیگیرد صدایم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |