عاشق شدم...
بیماری احساس دارم...
روی تمام لحظه ها وسواس دارم
ازحرفهای عاشقانه میگریزم
میترسم آخر آبرویت را بریزم
حس میکنم یک روح سرگردان و پوچم
ایلی،اسیر سردی ومحتاج کوچم
درخانه میمانم تمام روز اما...
شبها به کوچه میزنم تب دار و تنها
آوازهایی را که بامن خوانده بودی
باخواندنش در خاطرم جا مانده بودی
هرشب به گوش ماه میرسانم دوباره
ازچشمهایت می چکدمشتی ستاره
اوشاهدرسوایی من بوده شاید
فکردل سودایی من بوده شاید
ای کاش امشب بر دلم باران ببارد
دل آرزوی بودنت را باز دارد
ای کاش میشد تا دوباره باز گردی
خوبی که چشمم را به دیدن باز کردی
همراه من بودی،ندیدم،کور بودم
پست و حقیر و کوچک و مغرور بودم
دستم میان دست هایت گرم میشداما...
اما دریغا قلب من بی شرم میشد
هرگز نفهمیدم بزرگ مهربانم
بعدازتو دیگر بی صداو ناتوانم
گفتی بمانم؟ بی تفاوت خنده کردم
آن شب خودم را در دلت بازنده کردم
دیدم که از بی چیزی من خسته بودی
آهسته بار رفتنت را بسته بودی
غربت درون چشمهایت داد میزد
درسینه ات اما دل فرهاد میزد
دیگر زحال عاشقی افتاده بودی
مشتاق رفتن در پناه جاده بودی
اما همان شب رفتنت خاکسترم کرد
تب کردم و درد غریبی پرپرم کرد
آن شب به جای خنده هایت گریه کردم
تا صبح با یاد صدایت گریه کردم
بعدازتو تازه التماست کرده بودم
ازلحظه رفتن برایت مرده بودم
دوریت آخر سر به راه و شاعرم کرد
درکوچه های سرد و خالی زائرم کرد
دنبال تومیگردم و تب دارم امشب
میسوزم از هجره تو میسوزم از تب
خوبم،ببین بیماری احساس دارم
روی تمام لحظه ها وسواس دارم
سرگیجه میگیرم از این احساس هایم
ازشعرخواندن بازمیگیرد صدایم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |