سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قاصدک

حالا که مسجد هستم می خواهم راستش را بگویم... آن شب که ساعت را کوک کرده بودی تا برای نماز شب بلند شوی من یواشکی تنظیم ساعت را عوض کردم تا خواب بمانی... نزدیک صبح با زمزمه آرام تو بیدار شدم. صبح حا قرآن را که می خواندی لذت می بردم . یادم ان روز سوره واقعه ا می خواندی « ... الا قیل سلاما سلاما...»

منو که دیدی لبخند زدی و گفتی: بلند شو مومن. خمیازه کشیدم و خواستم دوباره بخوابم گفتی: یک یا علی بگو... بلند شو کارهایت را بکن ست را انداختی پایین. و من نگاهت می کردم. چندین شب هست که دیگر برای نماز شب هم بیدار نمی شوی...

پیرمرد نامرد چه بلایی سرت آورد. دلم برایت  ت ن گ شده بود. یادم رفته بود بگویم. آن شبی که می خواستی مناجات حضرت امیر را بخوانی . مفاتیح را برداشتم و پنهان کردم تا امتیازت بیشتر نشود. و بعد هم بهانه آوردم که یکی از بچه ها امانت گرفت تو چیزی نگفتی . جزوه هایت را باز کردی و درسهایت را خواندی ... دوشنبه ، شب نوبت خواندن نهج البلاغه بود. نامه 31 بودیم. تو می خواندی و من می دانستم لذت می بردی. آخ... الان چند شب که لای نهج البلاغه را هم باز نکرده ای... باید کاری برایت می کردم... با خودم می گفتم: تو رو خدا ببین پسر به این خوبی...

همین پریشب بود. بهت گفتم: کمی از نامه 31 را بوانیم. نگاهم کردی و گفتی ک تو بخوان. من کار دارم. آره می دانستم تو تازگی ها خیلی کار داشتی. اما من نمی خواستم بگذارمت بروی. اصرار کردم بهانه آوردی . خواستم بهت بگویم شب ها نماز شب نمی خوانی و سر کلاس ها خسته ای...

اما نگاهم به چشمهایت که افتاد پشیمان شدم. تصمیم گرفتم ببینم چیکار می کنی... آن شب بیدار ماندم. نصف شب که بلند شدی و کاپشنت را پوشیدی و از اتاق زدی بیرون من هم آرام دنبالت راه افتادم. از ساختمان خوابگاهخارج شدی... طرف اتاق مش قاسم رفتی... همه چیز را فهمیدم. پس پاتوقت اینجا بود. چقدر ساده بودم.دلم همیشه برای مش قاسم می سوخت فکر می کردم پیرمرد بیچاره خیلی کار می کند. همه جا را میشست و برق می انداخت. از سادگی خودم حرصم گرفت با خودم گفتم: نامرد. ببین سر جوون مردم چه بلایی می آورد. چند سال که رفتی زندان بعد می فهمی از این کارها نکنی...

باورم نمی شد. تو و مواد... فکر می کردم زرنگتر از این حرف ها باشی. از دست تو عصبانی بودم. صبح که برگشتی خواستم یکجور بهت بفهمانم قضیه را می دانم... اشاره ای کردم... اما انگار حواست پیش من نبود. جزوه هایت را برداشتی و مثل همیشه یا لی گفتی و خواستی بروی بیرون. گفتم: بعضی ها خیلی علی علی می گویند. اما خودشان چیز دیگریند. تایید کردی و گفتی آره ما از علی هیچی نمی دانیم باید بشناسیمش.خوب فیلم بازی می کردی. حتما منظورم را فهمیده بودی...

آن روز رفتم خانه تان زنگ زدم. مامانت که گوشی را برداشت یکدفعه پشیمان شدم. حرفی نزدم و گوشی را قطع کردم... اعتکاف که شروع شد هرچقدر اصرار کردم نیامدی. می دانستم تو نمی توانستی چند شب را بدون مواد دوام بیاوری. بهت گفتم نیایی امتیازهای من بالا می رود. برنده می شوم. مثل همیشه لبختد زدی و دستت را روی شانه ام گذاشتی و گفتی: یا علی مومن... از دستت حرم گرفت. خودت را خوب به آن راه می زدی. جواب دادم: دیگر بعضی کارها مهم تر از نماز و روزه شده... مردم این روزگار خوب بلدند سر دیگران کلاه بگذارند. سرت را برگرداندی حرفی نزدی. حتما منظورم را می فهمیدی... حرفی نداشتی بزنی... نگاهت را دنبال کردم گوشه اتاق خیره به مش قاسم بودی... با خود فکر کردم آره آنجا بهت خیلی خوش می گذرد.

اعتکاف که تمام شد تصمیم گرفتم. اول باید سراغ مش قاسم می رفتم. بهش می گفتم: همه چیز را فهمیده ام. اول سراغ تو آمدم. روی تخت دراز کشده بودی دستانت را روی چشمانت گذاشته. دوست داشتم نگاهم می کردی و بهت می گفتم: از تو جلو افتاده ام. خواستم بیدارت کنم. دلم نیامد. پتو را رویت کشیدم و از اتاق بیرون آمدم. دلم گرفته بود. همه دوستت داشتند. قدم هایم را تند تند برداشتم. می خواستم حتما تحویلش بدهم. در اتاقش را باز کردم توی رخت خواب نشسته بود. دستهایش نهج البلاغه بود. عصبانی تر شدم- سرش را بلند کرد و گفت : چه خبر شده پسرم خوش آمدی. خوستم سرش فریاد بکشم. گفتک به ... بگو. حالم خوب شده دیگر زحمت نکشد. گفتم : حالا که بدبختش کرده ای...

با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی... کی را... گفتم: عجب آدم هایی پیدا می شوند... جوون مردم را بدبخت می کند عین خیالشان هم نیست. مش قاسم انگار به حرف هایم گوش نمی داد دوباره گفت: بهش بگو زنده باشی. این چند روزه کمکم نمی کرد نمی دانم چی می شد. آدم کیف می کنه همچین جوون هایی رو می بینه.

گفتم : آره دیگه، جوون های ساده مردم را...

مش قاسم گفت: والله من نمی فهمم تو چی می گی. جواب دادم باید هم نفهمی. دور و بر اتاق را نگاه کردم. کاپشنت آنجا بود. نشونش دادم و گفتم: ببین معلوم می شه دیشب هم اینجا بود.

گفت: آره خدا حفظش کند دو هفته است هر شب می آید...

از حرفش آتیش گرفتم. یکدفعه در باز شد. آمدی تو. نگاهت کردم. آرام بودی. سلام دادی و گفتی : بچه ها گفتند آمدی اینجا گفتم بیایم ببینم اعتکاف چطور بود.

از جایم بلند شدم و گفتم: دیگر برای من فیلم بازی نکن همه چیز را فهمیده ام. همین امروز باید تکلیفت را روشن کنی... چشمانت پر از سئوال بود. نگاهت را برگرداندی روی چشمای مش قاسم ماندی.

مش قاسم کمی جا به جا شدو گفت: داشتم به دوستتان می گفتم حالم خوب شده دیگر زحمت نکشید- خودم کارهایم را می کنم.

کنار پنجره رفتی . بیرون را نگاه می کردی. برگ درختان زرد زرد شده بود. آرام جواب دادی: امشب هم می آیم. تا حالتان خوب خوب نشده من هستم. نمی دانستم چیکار کنم. گفتم : آره بیا ، بیا خودت رو بدبخت کن. پیرمرد خوب برایت دوست شده...

اخم کردی و جلو آمدی تند تند نفس می کشیدی و آهسته و با تحکم گفتی: یعنی چه؟ این چه جور حرف زدنه؟

مش قاسم گفت: نمی دانم امروز این چه خبرش؟ نمی دونم از چی داره حرف می زنه؟ گفتم: باید هم ندونیم. به من بگید اینجا چه خبره؟ هر شب اینجا چیکار می کنید...

جواب دادی بیا برویم اتاق. مش قاسم مریضه. گفتم تا نفهمم بیرون نمی روم. باید به مئولین دانشگاه خبر بدهم.

مش قاسم گفت: چی را... اینجا چیزی نیست. دو سه هفته است من مریض شده ام... زحمت می کشیدند و هر شب می آمدند به من سر می زدند. دکتر گفته بود از جایم بلند نشوم. می آمد کارهای من را می کرد. غذایم را درست می کرد. خدا عمرش بده جای من خوابگاه را تمیز می کرد. سالن را طی می کشید. تا صبح همه اش کار می کرد...

بدنم داغ شد... یعنی چی... پس چرا متوجه نشده بودم... تمام بدنم سوخت ، تو از پنجره بیرون را نگاه می کردی... بچه ها توی محوطه بودند با صدای بلند می خندیدند و من...

می دانستم اگر نمازهای صبحم را خواب نمی ماندم می فهمیدم... چشمهایم خیس شده بود... تازه خستگیها و خوابهای روزانه ات را می فهمیدم...

احساس می کردم هنوز تو را نشناخته ام. دوست داشتم سرم داد می زدی و دعوایم می کردی. اما نگاهم نکردی...

یاد آن شب افتادم که قرار بود دعای توسل بخوانیم تو بیرون رفتی. من هم با بچه ها مشغول بگو و بخند شدیم و یادم رفت دعا را بخوانم تو که برگشتی با چه آب و تابی از خواندم؟ براین حرف زدم...

دستهایت را گرفتم و خواستم حرفی بزنم... گفتی : یا علی مومن برویم کلی کار داریم.

گفتم: تو اولی مثل همیشه. و من همیشه توی خواب... مثل هر روز صبح که نمازهایم  قضا می شد و بعد دعوایت می کردم چرا بیدارم نمی کنی و تو هم سرت را پایین می انداختی . می دانستم هر روز صدایم می زنی اما شیرینی خواب نمی گذاشت...

تو باز مثل دو سال قبل اول شدی...

نوشته شده توسط : فاطمه محمد زاده


نوشته شده در یکشنبه 91/11/22ساعت 9:57 صبح توسط خاله سارا نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ